95/3/15
11:37 ع
بسمـ الله
عطرِ تو!
در سکوتی تماشایی،
نگاهم به جمعیت است.
برخی ایستاده اند،
بعضی در گوشه ای نشسته و نظاره گر اطراف.
چند نفری سربرگردانده عقب را می نگرند.
عده ای آرام،آهسته و پیوسته گام بر می دارند.
جمعیت در مسیر انتخاب شده به پیش می روند...
جلوتر مکان بزرگی برای رفع خستگی مهیا شده است.
با نگاهم دنبالش میکنم،تنهاست!
تنهاست امّا، سبکبال و پروانه وار در حال پذیرایی از جمع.
تو گویی خستگی در لغت نامه او معنایی ندارد!
میشناسمش!
همان لبخند همیشگی!
لبخندش تزریق امیدی تازه، جانی دوباره در تن و روحِ خستگان است.
با خودم می گویم به همه کمک می کند الا من!
و چه حسرتی در دلم می ماند!
حسرتی ک بعد از بیداری هم می سوازند دلم را!
پ.ن:
شبی ک خوابشهید حجت الله رحیمی رو دیدم.
حسی شبیه پیاده روی اربعین.
پیام رسان